۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

بهانه ای برای شروع مجدد

گاهی وقت ها دلم می خواد اون پیرمردی باشم که شب ها میاد کنار استخر راه میره و سیگار میکشه! یا اون مرد سیاه پوستی که چند روز پیش کل وسایل خونش رو شکوند و داشت سر هم خونه ای هاش داد می کشید و پلیس نابغه مالزی ساعت 1 شب اومد و اشتباهی در خونه ی مارو زد! یا دلم می خواست اون روز که کنار کویر تو جاده تهران - مشهد نگه داشتیم چای بخوریم و گفتم برم سر به بیابون بزارم ثابت می کردم که نصف شوخی جدی هست و از گرسنگی یا مارهای بیابون رو می خوردم و یا اون ها من رو! اما چکار کنم که بالا برم پایین بیام همینم که هستم. خوب یا بد هر کسی یک منشی داره و ما هم این شدیم که هستیم.
می خوام دوباره مطلب گذاشتن توی وبلاگ رو شروع کنم و احتمالن بعضی مطالب رو که تو این چند وقت جاهای دیگه گذاشتم بیارم توی وبلاگ ...

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

من یک اصلاح طلب بودم!


من یک اصلاح طلب بودم

هیچ وقت بعد از ظهر های خرداد 76 رو یادم نمیره! فاصله مدرسه تا ستاد خاتمی 200 متر هم نمی شد. اون روزها هنوز بارون میومد و چه لذتی داشت پشت چراغ قرمز چهارراه دکترا (محل همه ی میتینگ ها و درگیری های سیاسی مشهد توی اون سالها)  نزدیک ستاد با افتخار پوستر های خاتمی رو پخش کردن  و تو راه خونه از تک تک مغازه ها اجازه گرفتن برای زدن اونها به شیشه مغازشون. تا شب آخر تبلیغات و بحث و جدل و یک سال کم آوردن  برای رای دادن...

اولین رای دو سال بعدش انتخابات مجلس! همون مدرسه! همون ستاد! همون چهار راه و دسته دسته تراکت های لیست جبهه مشارکت. تاجرنیا، ظفرزاده، تکفلی، خانم خاتمی ، عبایی خراسانی کاندیداهای مشارکت مشهد بودن که با قاطعیت هر چه تمام تر هر 5 تاشون رای آوردن. مجلس ششمی که نماینده هاش برای دفاع از حقوق مردم استعفاء دست جمعی دادن و 5 تا نماینده مشهد هم تو لیست استعفا دهنده ها بودن تا شرمنده مردم شون نباشن.

سال 80 یک خرداد دیگه و بار دیگه خاتمی! این دفعه قاطع تر از قبل...

دیگه وقتش بود که شروع بشه! بسه هر چی رو دادن به این مردم. رد صلاحیت های وسیع و انتخابات محدود بدون حضور چهره های سرشناس اصلاح طلب. اولین شکست انتخاباتی به زور استصواب. اینجور که بوش میاد قبل از اینکه مردم روی برگردونن حاکمیت روش رو برگردوند از اصلاحات. مجلس هفتم!

تلاش های بیهوده برای به کرسی نشوندن معین برای انتخابات ریاست جمهوری بعدی، رد صلاحیت و حکم حکومتی و فرصت و بودجه کم برای تبلیغات و پدیده ای نو ظهور به نام احمدی نژاد...

مجلس نهم اولین انتخاباتی که توش رای ندادم چون کاندیدایی تایید صلاحیت نشده بود. اوضاع بد اقتصادی، سیاسی ، فرهنگی، دوران گشت ارشاد و ...

خبر احتمال حضور خاتمی بار دیگه همه رو به جنب و جوش انداخت . اولین باری که رفتم ستاد 88 یک خونه کلنگی بود توی یکجای پرت و بچه هایی که با تمام وجود شبانه روزی کار می کردن تا خاتمی رو به عرصه انتخابات بکشونن. میرحسین موسوی اومد و خاتمی به نفع میرحسین کنار کشید. ستاد 88 تحت عنوان یاران خاتمی حامیان موسوی فعالیت هاش رو بیشتر و بیشتر می کرد. جو به شدت به نفع موسوی سنگین شده بود. هر شب تا صبح توی خیابون! مناظره های جنجالی و بازترین فضایی که توی تمام عمرم در ایران دیده بودم. روز انتخابات سر صندوق جنوب شهر! شب تا صبح بیدار و هر لحظه خبرهای بد و بدتر تا به امروز ...

من هنوز یک اصلاح طلب بودم و طرفداران براندازی از مدرسه گرفته تا دانشگاه یک سد بزرگ می دیدن از آدم هایی که هنوز به اصلاح امور امیدوار هستن.  

من هنوز هم یک اصلاح طلب بودم تا همین چند ماه پیش!  دوباره یک انتخابات مجلس دیگه و من این دفعه هم شرکت نمی کنم. دفعه ی قبل منفعل این دفعه فعال! اون دفعه اصلاح طلب این دفعه ...


۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

زمستان

دل به شیشه عرق کرده اتوبوس که ببندی
شاید مثل تو دلگیر باشد
اما زمستانش می رود همین روزها
تو می مانی و دلگیری همیشه ات
تو می مانی و اعماق یخ زده زمستانی ات

دل در گرو مسافرانش نیز نداشته باش
!اسمشان بدجوری تابلو است! مسافر
یا می روند و تو می مانی
یا می روی و آنها می مانند
ممکن است دل بین ماندن و رفتن
لای در اتوبوس گیر کند

زمستان اولت که نیست فراموشکار
زمستان ها آمده اند و رفته اند
دستانت اگر یخ زده اند
به دست من بسپارشان
دلت اما تابستان هاست که یخ زده
زمستان بهانه است
دل را  بیهوده آواره نکن

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

آرزوهای محال

من را از این توحش نترسان
خوب می دانم
بعد از کوچه ی وحشت
ته بن بست خشونت
آزادی، آروزهای محال را
همسایه است

تصنع مینیاتوری

من به این تصنع مینیاتوری
و تو به این حقیقت وحشی
عادت کرده ای
عادت کرده ام

کوتاهی کلام
و بلندی گیسوان
رسم روزگار است
من پلک هایم را
به احترام مژگان تو
برهم نمی زنم

حقیقت

شعر سادگی یک رویاست
و دل شکست منطق در برابر احساس
حقیقت
گاهی پشت دل قایم می شود
و گاهی پشت عقل

آسوده بخواب
حقیقتی وجود ندارد
شاید رویایی ببینی

شناسنامه

چه وظیفه ی سنگینی است
پر کردن صفحات شناسنامه
صفحه به صفحه
و خط به خط

اما چه آسان
با روان نویسی بدخط
صفحه ی اول را
مامور ثبت احوال برعهده می گیرد

بی آنکه دغدقه ای داشته باشد
که این خط کج
سرنوشتی را رقم می زند
سرگذشتی را قلم می زند