۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

راه عاشقی

عاشقی رهی بی پایان بود
و دل گنهکاری بی وجدان
گاهی من عاشقی کردم و گاهی دل

تو اگر سر از این جریان در آوردی
قاضی این دادگاه شو
گر دل به جرمش اعدام کردی
دل جوی این من گنهکار شو

تو اگر سر از این جریان در آوردی
قاضی این دادگاه شو
گر من به جرمش اعدام کردی
دل جوی این دل بی دلدار شو

که از این ره نه من را راهی به جاییست
و نه تو را جایی در این راه
که نه من را پایانیست و
نه تو را آغازی

من آغاز پایان تو بودم و
تو پایان این آغاز
که من از پایان می ترسیدم و
تو از آغاز ...

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

دل ریش

من نه آن باده فروش دیروزم و
نه آن عابد امروز،
من همان پریشان احوال دیروزم و
دل ریش امروز!

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

راز

من از این راز، هیچ سر در نیاوردم
نه از وجود بی وجودم
و نه از بود و نبودم

من از این راز هیچ سر در نیاوردم
نه از ریالش و نه از دلارش
و نه از خوابش و نه از خیالش

من از این راز هیچ سر در نیاوردم
نه از جنوبش و نه از شمالش
نه از دودش و نه از برج هایش

من از این راز هیچ سر در نیاوردم
نه از سفید و نه از سیاهش
نه از بردگان و نه از رفاهش

من از این راز هیچ سر در نیاوردم
نه از شیطان و نه از خدایش
نه ازغروبش و نه از سحرگاهش

من از این راز هیچ سر در نیاوردم
نه از سرَ و نه از رازش
نه از جادو و نه از اعجازش

من از این راز هیچ سر در نیاوردم
نه از پنهان و نه از نهانش
نه از جهان و نه از کهانش

من از این راز هیچ سر در نیاوردم
نه از سر و نه از سرانش
نه از ته و نه از تهی دستانش

من که راز خود با همه جهان گفتم
هیچ سر در نیاوردم
راز خود با من نگفت این جهان چرا
من از این راز هیچ سر در نیاوردم ...


کجایی؟

گاهی از خودم می پرسم کجایی؟
گاهی جوابی می آید و
گاهی نمی آید...

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

... گری

کاش دل خریدار داشت
و جان فروختنی نبود

کاش دل در پستو
و جان گوشه ی خیابان نبود

کاش دل و جان به هم می فروختیم
اما دل از جان و جان از دل نمی کندیم

کاش گناه از پس گناه می کردیم
اما گناه نمی فروخیتم و نگاه نمی خریدیم

نا باوری

رود
عطش
آهو
وحشی

قلب
تپش
آرزو
خواب و خیال

ناباوری
بازگشت
آغوش
بوسه

دیگر هیچ بیاد نمی آورم
تو به یاد می آوری؟
86/2/3

هیچ مپرس

این همه سوختنم بهر چه بود
هیچ ندانستم

گفتنم هیچ مپرس و آهسته پیش رو
آنقدر رفتم که راه گم کرده و بازگشت نیافتم
دریغا تا رسیدم یار نبود

گفتنم هیچ مپرس و آهسته پیش رو
باورش سخت بود
ولی چشمانش را در چشمانم دیدم

آن دم که هیچ مپرسیدم
وبی هیچ جوابی
دستان گرمش را می فشردم

پرستش

دیگر خداوند را بخاطر آسمان آبی،
دریای بیکرن،
خورشید تابان،
و ماه زیبایش، تحسین نمی کنم
می پرستمش که چون تویی آفرید

آشفته

واژه ها می گریزند از کلامم
این را خط خطی های دفترم
این را آشفته ی ذهن و
دیوانه ی خیالم گواه کند

حرف ندارم و فریاد می زنم
بیهودگی ، واژه ریختن
ورق سیاه کردن
آشفته می نویسم
شاید تو را دریابم

تلخی بیهوده

مگر می توان تو را دوست نداشت ،
تلخی کن بیهوده،
عشق، عشق، عشق ، اینست
هر آنچه بوده

خیال خام

فکرش را که می کنم، خیلی ساده بودم
لبخند کودک معصومی فریبم داد
خام خیالی داشتم ، از او جدا نمی شوم
غافل که بزرگ می شود ،
آنقدر که دیگر نشناسد مرا ...

بیگانه پرستی

تو که با عشق بیگانه ای
من چرا بیگانه پرستی کنم
تو که از باد هراسانی
من چرا با میت مستی کنم ...

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

راه دشوار

گر صد بلا در این راه افتد
گر بر این دل غصه هر گاه افتد

گر غصه ها بی حساب و بی شمار
گر از این چشم سیلی براه افتد

گر در این ره راه گم گردد
گر در سیاهی شب از چه به چاه افتد

دل حسته ی این ره نشود هرگز
گر با هر نفسی بر آن یک آه افتد

چشم منتظر رویت ماند تا ابد
گر بر این دیده هزار نگاه افتد

صبح نگردد بی تو شب سیاهم
گر بر شبم نور هزار ماه افتد

فراموشت نگنجد در ذهنم حتی
گر در قرعه و فالم پادشاه افتد

چه می خواهم؟!

به دور افتاده ترین جزیره که رفتی
آنجا که دیگر هیچ جز هیچ نبود و
کسی کسی را نمی شناخت

بیاد آور که من همانم
همان دیوانه ی همیشگی
همان که هیچ نمی خواست و
هرگز ندانست چه می خواهد