۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

زمستان

دل به شیشه عرق کرده اتوبوس که ببندی
شاید مثل تو دلگیر باشد
اما زمستانش می رود همین روزها
تو می مانی و دلگیری همیشه ات
تو می مانی و اعماق یخ زده زمستانی ات

دل در گرو مسافرانش نیز نداشته باش
!اسمشان بدجوری تابلو است! مسافر
یا می روند و تو می مانی
یا می روی و آنها می مانند
ممکن است دل بین ماندن و رفتن
لای در اتوبوس گیر کند

زمستان اولت که نیست فراموشکار
زمستان ها آمده اند و رفته اند
دستانت اگر یخ زده اند
به دست من بسپارشان
دلت اما تابستان هاست که یخ زده
زمستان بهانه است
دل را  بیهوده آواره نکن

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

آرزوهای محال

من را از این توحش نترسان
خوب می دانم
بعد از کوچه ی وحشت
ته بن بست خشونت
آزادی، آروزهای محال را
همسایه است

تصنع مینیاتوری

من به این تصنع مینیاتوری
و تو به این حقیقت وحشی
عادت کرده ای
عادت کرده ام

کوتاهی کلام
و بلندی گیسوان
رسم روزگار است
من پلک هایم را
به احترام مژگان تو
برهم نمی زنم

حقیقت

شعر سادگی یک رویاست
و دل شکست منطق در برابر احساس
حقیقت
گاهی پشت دل قایم می شود
و گاهی پشت عقل

آسوده بخواب
حقیقتی وجود ندارد
شاید رویایی ببینی

شناسنامه

چه وظیفه ی سنگینی است
پر کردن صفحات شناسنامه
صفحه به صفحه
و خط به خط

اما چه آسان
با روان نویسی بدخط
صفحه ی اول را
مامور ثبت احوال برعهده می گیرد

بی آنکه دغدقه ای داشته باشد
که این خط کج
سرنوشتی را رقم می زند
سرگذشتی را قلم می زند

بوی سیاست

از عشق،از دوست داشتن
نمی خواهم بگویم
می خواهم بوی سیاست بدهد
بوی سیاست ایرانی
بوی غم نان
بوی صفرهای بی ارزش
بوی خشونت
بوی توطئه وتوهم
بوی جان های بر کف
خیابانهای پر حضور
امیدهای بیهوده

می خواهم بوی اخلاق بدهد
دست و پا گیر
اخلاق مکتوب
اخلاق ایدئولوژیک
بی چون و چرا
اخلاق همینی که هست
اخلاق کتاب های قطور

آغوش کوچک

آغوشم آنقدر کوچک شده
که نمی تواند زانوی غم را
بغل کند

تا چشمانم سیر بگریند
عقده های زمانه را

و شاید زانوانم آنقدر بزرگ
که دیگر در آغوش کوچک کودکی هایم
نمی گنجند

گویا روزگار عوض شده
و شاید هم طبع دل تنگی هایم