۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

مترسک

من از سرزمین مترسک ها می آیم

من از سرزمین دلقک ها می آیم

اینجا کلاغان سیاه نمی ترسند

از مترسک های سر جالیز

و دلقک نمی خنداند مردم را


اینجا کلاغ ها چشم و دلقک ها گوش

در می آورند و پر می کنند

از حدقه و از شعر

اینجا همگان شاعرند

و شر می بافند بجای شعر


اینجا همه مبهوتند

اینجا یک نفر

یک حرف را تکرار می کند هر روز

یک روز می خندند مترسک ها

دگر روز می گریند


اینجا در تقویم نوشته اند

کدام روز شادباش است

و کدام روز اندوه بار


اینجا فاصله تا سر کوچه بسیار است

اینجا رسیدن را راه می روند

فاصله گرفتن را می دوند

اینجا پاها کوتاه اند

و دست ها دراز


اینجا مترسک ها زیبایند

چه زشت و بد هیبت بودم

بدون این عادت روزانه

و شایدم ماهانه


خودم هم خودم را نمی شناسم

من مترسکم را گم کرده ام

همه نگرانند

که مبادا گم کنم سر جالیز را

مبادا رهسپار شوم جاده را

و به فراموشی سپارم راه را


دیروز که پارس کنان

تک به تک هر مزرعه را

و نفر به نفر هر مترسک را

شمارش می کردند

یک مترسک کم آماده است گویا


از امروز سگ ها دو برابرند

دیگر نه روز درمیان

که هر روز نطق می کند

به گمان خود دنیا دار ما


چه راست می خواندنم

مترسک!

گم کرده ام همه خویش را

که دیگر نیست لباسی

این حجم بی حجم را

زیبنده تر از آنچه بود بر تنش

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

سنگ صبور

سنگ صبور من
ای سفید کاغذ دیگر خط خطی
چرک های آبی بر وجودت نشاندم!؟
مرا ببخش
ای صبور همیشگی!

قضاوت

کاش مرا کس نمی شناخت !
غریبه ای در گذر زمان
رهگذری بودم در گذر کوچه ها
که هر که می شناسد
قبل از کلامی
بعد از سلام
به قضاوت می نشیند
من را و خود را...

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

گم شده

دلم برای خودم خیلی می سوزه. طفلکی هیچ وقت خودش نبوده. همیشه در یک ملاحظه ی بی پایان به سر می برده. ملاحظه در و همسایه! ملاحظه دوست و آشنا! ملاحظه آبرویی که هیچ وقت نداشته! آخرین باری که اومد خودش باشه ته کوچه پس کوچه های شریعتی گم شد. گم که نه! می خواست ۵۰ متر بره پایین تر ۵۰۰ متری بیشتر رفت. آخه خودم خیلی حواس پرته! فکرش هزار و یک جا هست. اون قدر سعی می کنه خودش نباشه که اکثر وقت ها گم نمیشه! گم نمی کنه! اما هر دفعه هم که میاد خودش رو پیدا کنه بیشتر گم میشه تا پیدا! از بچگی دوست داشت یک دفعه که دنبال خودش میگرده بره و گم شه. بره و دیگه پیدا نکنه همه ی چیزهایی رو که گم کرده. هیچ وقت دنبال چیزهایی که گم می کرد نمی گشت. یعنی اصلن براش مهم نبود. تنها چیزی که گم کرده بود و همیشه دنبالش می گشت خودش بود. اما دیگه این روزها میگن بزرگ شده. خیلی بزرگ! خودمم فکر می کنم، می بینم همچین دروغم نمی گن ظاهرن. جدیدن چیزهای بزرگ بزرگ گم می کنه. اون قدیم قدیم ها پول کبابی که رفته بود بخره رو گم می کرد. میگن اگر مامانش اون روز دعواش می کرد امروز چیز های بزرگ تر رو گم نمی کرد دیگه. خودش رو چی!؟ اگر اون روز مامانش دعواش می کرد خودش رو بیشتر گم نمی کرد!؟ فکرهای بزرگش رو چی!؟ نباید همش به فکر گم نکردن چیزهای کوچیک می بود و آرزوهای بزرگش رو فراموش می کرد!؟ هنوزم دلش می خواد بلند بلند بخنده! مامان بزرگش بچه که بود بهش می گفت این روزها (تاسوعا عاشورا) نباید بخندی! زشته! و بعد از شنیدن این حرف بلند تر می خندید. مگر خندیدنم زشت میشه!؟ وقتی گریه می کرد زشت می شد که! هنوزم دوست داره بلند بلند بخنده ولی میگن زمونه بر نمی داره. خودم می خواد تی شرت ش رو چپه بپوشه، شلوارک پاش کنه و تا خود پارک پابرهنه بدوه. اینجوری دیگه راحت پیدام می کنین. دارم پیر میشم کم کم ها! ممکنه زود به زود گم بشم! به هرکی بگین سجاد رو ندادی میگه اون دیوونه هه که لباسش رو چپه می پوشه!؟ یک لبخندی میزنید و می گین آره خودشه! کدوم وری رفت!؟ یک لبخندی میزنه و می گه رفت دنبال خودش...