من قهوه ای تلخ نوشیدم
تا نخوابم هیچ شبی را
آنقدر تلخ که به بیداری
هضیان گویم تمام روز را
و بی تفاوت گذر کنم
از پیاده روهای وجودم
بی آنکه ببینم
هجمه ی عابران پیاده را
راه می روم افق را
تا آنجه که اندیشه
بالا رود پله به پله
خیال خام بودن را
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر