۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

2 خاطره ( یکی اعتراف نکردم یکی اعتراف کردم)

می خوام دو تا خاطره واقعی براتون بگم یکی سال سوم دبیرستان بودم و یکی هم سال دوم دانشگاه:

کلاس حسابان زنگ آخر بود و دبیرش هم آقای سعیدی. یک جمله معروف روز اول داشت که می گفت حیف پنجره های اینجا نرده داره و گرنه همچین با اردنگ می زدم که از پنجره پرت شین بیرون. آخر هم نفهمیدیم روز اولی که هنوز تازه از در کلاس اومده تو چرا باید با اردنگ (همون اردنگی خودمون) بزنمون! یک روز با بچه ها گفتیم بریم سینما و چه روزی هم بود همون روزی که زنگ آخرش با آقای سعیدی کلاس داشتیم. مبصر کلاسمون که اتفاقا شاگرد اول کلاس هم بود برنامه رو چید و طوری هماهنگ شد که حتی یک نفر هم توی کلاس نموندن و همه از مدرسه در رفتیم. از قضا فرداش هم ورزش داشتیم زنگ اول، نزاشتن بریم ورزش و همه رو دم دفتر جمع کردن! هر کسی رو به طریقی بازجویی می کردن ناظممون که از همه عصبانی تر بود و می گفت آخه با آقای سعیدی چرا!؟! از همه بهتر بازجویی و تهدید به اخراج از مدرسه می کرد. خلاصه نوبت من هم شد و بعد از تهدید اینکه پروندت رو می زنیم زیر بغلت من رو فرستاد پیش یک بازجوی مهربون برای اعتراف که با هم ساعت ها بطور منطقی و صمیمی گفتگو و بحث کردیم اون هم کسی نبود جز مربی پرورشیمون که خیلی آروم و مهربون بطوری که عزیزم از زبونش نمی افتاد از من خواست تا لو بدم کی این برنامه رو چیده و با هاشون همکاری کنم تا عاملین این کودتا به حق خودشون برسن! بعد از کلی بحث منطقی لطف و محبت بعد از اینکه من گفتم که به دوستام خیانت نمی کنم این بازجوی مهربون که از اعتراف من نا امید شده بود و می دونستش که نمی تونه از مدرسه اخراجم کنه گفتش برو که از مدرسه اخراجی، این آخرین تهدید بود و دلم براش سوخت که معلم ریاضی یا فیزیکم نیست که تهدید کنه بهت صفر می دم و کاشی اینطوری بود و البته سال سوم هم نبود که امتحان نهایی نباشه...
خلاصه من هم اطاعت امر کردم و صاف از مدرسه زدم بیرون و فرداش اومدم نشستم سر کلاس!
خاطره اول اونی بود که اعتراف نکردم! اما اونی که اعتراف کردم:
سال دوم دانشگاه بودیم که برای دومین بار برنامه اردو گذاشتیم که با بچه ها بریم اردو با یک تور. اما این دفعه با دفعه قبل فرق می کرد. چند تا از بچه ها دیر رسیدن به اتوبوس و ما هم خریت کردیم و صبر کردیم تا اونا برسن که سر و کله مامورای نیروی انتظامی پیدا شد. فوری زنگ زدیم بابای یکی از بچه ها اومد و بعد از کلی جر و بحث و پارتی بازی در نهایت موفق شدیم که به راهمون ادامه بدیم البته ادامه که نه مسیر رو عوض کردیم. حالا بگذریم اصل ماجرا بعد از این قضیه است. بعد از چند روز دیدیم که اسم یکی از بچه ها رو که یک رفتاری هم از خودش نشون داده بود تو اردو که ما بعدن متوجه شدیم رو زدن روی برد که به کمیته انظباطی مراجعه کنه. این بنده خدا هم دو سه باری رفت و اومد و آبها از آسیاب افتاد تا اینکه یک روز دیدیم خیلی اتفاقی اسم همه کسایی که توی اردو بودن رو طبق لیستی که این بنده خدا از شرکت کننده ها توی اردو داشت زدن روی برد. همه فهمیدیم که یکی از دانه ریز ها اعتراف کرده و حالا نوبت گرفتن دانه درشت هاست! خلاصه همه رفتیم کمیته انظباطی و سعی کردیم خیلی سازماندهی شده عمل کنیم مثلا. همه توی یک روز و ساعت مشخص همه با هم رفتیم کمیته انظباطی تا با ازدحام جمعیت روبرو بشن. منشی آقای بازجو هم بدون هیچ ناراحتی ای اسم همه رو گرفت و شروع کرد به نوبت دادن و به هر کسی گفت که چه روزی و چه ساعتی بیاد. خلاصه وقتی 70 نفر رو از همه جور آدمی بازجویی میکنن ببینین از توش چی در میاد! همه مدله داشتیم. دختر! پسر! شجاع! ترسو! داش مشتی! تی تیش مامانی ! بچه درس خون و ... کاری ندارم کی چی لو داد و کی چی لو نداد! نوبت من رسید! هم رفتم تو جناب بازجوی مهربون که من هم پسرش بودم
گفتش: که چرا اردو گذاشتی مگه نمی دونستی خلاف مقرارات دانشگاهه!
من که دیدم لو رفته که مسئول هماهنگی من بودم
گفتم: که من فقط پول ها رو دادم به تور!
همین کافی بود که مسئول هماهنگی اعمال خلاف شرع و شئونات بکنن منو و به جرم مقابله با قوانین و مقررات دانشگاه و شرع و... به اشد مجازات برسوننم! از اینجا بود که سیستم زدن حرفهای خودشون از زبون من شروع شد.
گفتش:پس گفتی تو اردو رو هماهنگ کردی!
گفتم: من!؟
گفتش: پس تایید می کنی. چرا مختلط نشستین!؟
گفتم:فقط چند تا از پسرا!
گفتش: پس بزن به رقص هم داشتین!؟
گفتم: نه ما وقتی بهمون گیر دادن!
گفتش:پس گرفتنتون! داشتین چی کار می کردین که گرفتنتون؟
گفتم: کاری نمی کردیم ما منتظر بودیم!
گفتش: منتظر کی بودین چرا وقتی بهتون گیر دادن باز هم رفتین
گفتم: مجوز داشتیم وگرنه که نمی ذاشتن بریم
گفتش:
دخترای ما رو ورداشتین بردین اردو می گی مجوز داشتیم؟!
گفتم: از پدر مادراشون اجازه گرفته بودن!
گفتش: باید از دانشگاه اجازه می گرفتین!؟ بدون اجازه دانشگاه رفتین!؟ می دونی بر خلاف مقررات دانشگاهه؟!
گفتم : نه نمی دونستم (اظهار عدم آگاهی از قوانین برای گرفتن تخفیف در مجازات)
گفتش: چطور نمی دونستی وقتی مختلط می رین بیرون برخلاف مقررارته!؟ مگر نیروی انتظامی نگرفتتون!؟
گفتم: گفتم که مجوز داشتیم بعدش گذاشت بریم!
گفتش: اتوبوس دوم رو هم که جلو تر گرفتن دوباره!؟
با خودم گفتم بابا اطلاعات! منم 20 تا رو بازجویی می کردم اینارو می فهمیدم
گفتم: کفتم که مجوز داشتیم نمی دونستن اتوبوس دومی با ماست!
گفتش: چرا مختلط نشستین!؟
گفتم: داشتم می گفتم بعد از این که گیر دادن بهمون همون چند تا پسر هم رفتن تو اتوبوس پسرا و اونای دیگه اومدن تو اتوبوس دخترا!
گفتش: بعد از صبحانه باز مختلط شدن اتوبوسا!
ای بابا قراره من تعریف کنم یا تو!؟

خلاصه بازجویی ادامه داشت تا این بازجوی مهربون از من خواست اقرار نامه رو بنویسم و امضاء کنم ! منم داستانی که خودم حال می کردم رو نوشتم و گفتم ما مجوز داشتیم و هیچ خلافی نکردیم و خوشحال رفتم! دم دمای امتحانات بود که نامه اومد برم! رفتم ببینم چیه که دیدم به به حکم کمیته انظباطی برای من و چند تا از بچه های دیگه اومده که هر کدوم را با توجه به مسئولیتشون مجازات کردن. حکم من هم یک ترم محرومیت از تحصیل بود. اینجا بود که فهمیدم نامه ی اظهار ندامت رو چی میشه که بعضی ها می نویسن و از رفتار های گذشته خودشون با زیرکی خاصی اظهار ندامت می کنن و بعد از مشورت با چند تا از مسئولین دانشگاه فهمیدم که باید از رفتارم اظهار ندامت و پشیمانی کنم تا حکم محرومیت از تحصیلم بعلت عدم رعایت شئونات اسلامی(دقیقآ نفهمیدم کدوم شئونات منظورشون بود البتن) بحالت تعلیق دربیاد اینجا بود که با حکم تعلیقی بصورت عملی آشنا شدم و خلاصه عدم آشنایی با قوانین دانشگاه رو علم کردم و درخواست عفو بخشش توسط دادگاه تجدید نظر رو دادم.
بعد از چند روز که کل واحد های ترمم رو حذف کرده بودم و یا افتاده بودم برام نامه اومد و این دفعه بعد از حکم تعلیقی با رافت اسلامی آشنا شدم که بنا بر رافت اسلامی حکم شما به حالت تعلیق در می آید و در صورت انجام هر گونه عمل خلافی حکم شما دوباره به اجرا در خواهد اومد! من که نفهمیدم دقیقا چه جرمی مرتکب شدم که مستلزم بخشش و رافت اسلامی هستش اما از این که معنی رافت اسلامی رو فهمیده بودم کلی خوشحال بودم و با خودم می گفتم مسلمون های صدر اسلام الان دارن به اسلام اینها قبطه می خورن...
خلاصه این بار دوم بود که اظهار ندامت کردم و بعد از اون 10 20 بار بیشتر اردو نرفتم! راستی داستان اول رو یادتون عید همون سال بود که باز همه از در و دیوار مدرسه بالا رفتن که روزهای آخر سال رو مدرسه نرن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر